توضیحات

شاهزاده و گدا اثری جاودان و کلاسیک از نویسندۀ سرشناس آمریکایی، مارک تواین است که زندگی دو پسر جوان ،یکی ولیعهد انگلستان و دیگری ولگردی خیابانی را روایت می کند . این کتاب برای نخستین بار در سال 1920 منتشر و به واسطۀ داستان جالب و منحصربه فردش به یکی از ارزشمندترین آثار ادبی کلاسیک جهان تبدیل شد که تاکنون بارها به زبان های مختلف ترجمه شده و فیلم و انیمیشن های متعددی با اقتباس از آن،تولید شده .

“ادوارد” ،شاهزادۀ انگلستان و “تام کنتی” پسری گدا،هردو درست دریک روز درخانواده های متفاوت به دنیا آمدند . دست سرنوشت باعث شد یک روز شاهزاده ادوارد،از پشت نرده های قصر،تام را ملاقات کند؛ هردوی آنها از شباهت ظاهری که به یکدگیر داشتند شگفت زده شدند و به همین بهانه شاهزاده ، تام را به داخل قصر دعوت کرد .

آنها از روی بازیگوشی تصمیم می گیرند لباس هایشان را با یکدیگر عوض کنند و کمی خودرا جای دیگری بگذارند ؛ اما وقتی شخصی از خدمۀ قصر،شاهزاده ادوارد را در لباس گدایی می بیند، فوراً اورا از قصر بیرون می کند و درست همان لحظه پدرتام، شاهزاده را به خانه می برد !

پس ازاین اتفاق، ماجراهای زیادی برای هردوی آنها رقم می خود؛ تام تلاش می کند به اهالی قصر ثابت کند که شاهزاده نیست و ادوارد هم درمیان دارودستۀ ولگردان خیابانی تلاش می کند به آنها بفهماند ولیعهد انگلستان است ؛ اما هیچ کس حرف آنهارا باور نمی کند….

تام در مقام شاهزاده،از تشریفات بی حدواندازۀ درباریان و فساد موجود در دستگاه حکومتی انگلستان شوکه شده و سعی می کند با تصمیمات عادلانه اش ،کمی اوضاع را به نفع قشرتنگدست جامعه تغییر دهد . از طرف دیگر،شاهزاده ادوارد که در خاندان سلطنتی بزرگ شده، وقتی زندگی ساده و مشکلات طبقۀ مستمند و وجود فساد میان آنها که ناشی از بی عدالتی های حکومت است را می بیند، متحیر می شود .

خواندن کتاب شاهزاده و گدا را به کسانی پیشنهاد می کنیم که :

به ادبیات داستانی کلاسیک علاقمند هستند . داستان این کتاب در وهلۀ اول برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته شده اما باتوجه به اینکه نویسنده در خلال داستان،به فساد دستگاه حکومتی و اختلاف طبقاتی جامعۀ انگلستان نیز اشاره کرده، خواندن شاهزاده و گدا برای گروه سنی بزرگسال نیز ،خالی از لطف نیست .

نظر منتقدان درمورد کتاب شاهزاده و گدا :

• داستانی جاودان درمورد هویت های معاوضه شده .(Barnes & Noble)
• بامزه ،پرماجرا و هیجان انگیز . ( Penguin Random House)

تکه هایی از متن شاهزاده و گدا :

مرد غریبه گفت: «آه عزیزم!‌ ای بیچاره، بذار کمکت کنم.»
هوگو نفس‌زنان گفت: «نه، نه آقای عزیز. هر وقت می‌گیره حالم این‌ جوری میشه. برادرم حالا راجع به وضعم بهتون میگه که وقتی بیماری صرع سراغم میاد چی میشه. یک پنی لطفا. آقا یک پنی بدید تا کمی غذا بخورم.»

«یک پنی؟ بهت سه پنی میدم پسر بیچاره.»
بعد سه پنی از جیبش درآورد و ادوارد را صدا کرد: «پسر، بیا این‌جا. بیا بهم کمک کن تا این برادر مریضت رو جا‌به‌جا…»

پادشاه حرف او را قطع کرد: «من برادرش نیستم. اون هم دزد و هم گداست. اون نه فقط ازتون پول می‌گیره بلکه جیب‌تون رو هم می‌زنه. اون واقعا مریض نیست ولی اگه می‌خواید معالجه‌اش کنید، با عصاتون بزنیدش.»
ولی هوگو منتظر نماند. مثل باد شروع به دویدن کرد و در این حال مرد به دنبالش به راه افتاد.

پادشاه خوشحال از اینکه بالاخره آزاد شده، در جهت مخالف شروع به دویدن کرد در عمق جنگل. او تا زمان تاریکی هوا لحظه‌ای از سرعتش کم نکرد تا وقتی که نوری در تاریکی به چشمش خورد. ادوارد خودش را به آن‌جا رساند و جلو کلبه محقری که سر راهش قرار داشت توقف کرد. از میان پنجره صدای کسی که دعا می‌کرد به گوشش رسید. روی پنجۀ پا بلند شد و از پشت پنجره چشمش به مرد لاغری افتاد که موهایش کاملا سفید بود. مرد مقابل محراب کوچکی که شمعی بالای آن روشن بود زانو زده بود و دعا می‌کرد. ردایی از پوست گوسفند بر تن داشت و کنار دستش روی یک جعبۀ چوبی، یک کتاب قطور و یک جمجمه دیده می‌شد.