توضیحات
زندگی این پسر ، یک اتوبیوگرافی متفاوت و تأثیرگذاراست که نویسنده در آن دوران کودکی و نوجوانی خود را روایت می کند.
توبیاس ولف دراین رمان ،درقالب داستان های کوتاه و با نثری روان ، از چالش های دوران تحصیلش در دبیرستان ،مسائل خانوادگی ، طلاق و ازدواج مجدد مادرش ،مشکلات مالی و علاقه اش به نوشتن می گوید . او شجاعانه و با صداقتی مثال زدنی ،به روایت خاطرات دوران سخت کودکی و نوجوانی اش پرداخته و ما در هرفصل از این کتاب ، با صفحه ای جدید از زندگی او آشنا می شویم .
“یوتا” ، مادر ولف، زنی تنگدست بود که به تازگی از همسرش جداشده و به همراه پسرش “توبی” ،برای امرار معاش هرکاری به ذهنش می رسید انجام میداد . بااین حال یوتا بازهم نمی توانست یک زندگی نرمال برای خود و پسرش دست و پا کند .
تااینکه با مردی نجیب و مهربان به نام “دوایت هنسن” آشنا می شود ؛ دوایت درظاهر مردی معقول و رمانتیک بنظر می رسید اما پس از مدتی ،چهرۀ واقعی اش را نشان داد. دوایت مدام با توبی دعوا و جروبحث داشتند و این موضوع به یکی از دغدغه های اصلی توبی تبدیل شده بود .
او برای رها شدن از این وضعیت تصمیم میگیرد به کمک یکی از دوستانش ، با جعل کارنامه ،راهیِ مدرسه ای شبانه روزی شود ؛ بعداز موفقیت توبی و گرفتن پذیرش دبیرستان ، درگیری میان او و دوایت به اوج خود می رسد ،تاحدی که توبی مادرش را راضی می کند دیگر وقتش رسیده هریک،زندگی مجزایی برای خود داشته باشند…
خواندن رمان زندگی این پسر را به کسانی پیشنهاد می کنیم که :
از مطالعۀ زندگی نامه ها و ادبیات داستانی کلاسیک لذت می برند .
نظر منتقدان درمورد کتاب زندگی این پسر :
- اثری کلاسیک در این ژانر . (New York Times)
- کاوشی عمیقاً گزنده در خاطرات ، رویاها و اینکه چطور خویشتنی برای خود می سازیم . (Amazon)
- یک شرح حال خارق العاده . (San Francisco Chronicle)
تکه هایی از متن زندگی این پسر :
قرار بود وقتی به غرب میرسیم همهچیز تغییر کند. مادرم کودکیاش را در بِوِرلی هیلز گذرانده بود، و منشأ زندگیِ پیشرویمان خاطراتش از کالیفرنیا در دوران پیش از رکود اقتصادی بود. پدرِ مادرم که او را باباجون صدا میکردیم یکی از افسران نیروی دریایی بود که بهواسطهٔ ارزش سهامش میلیونر شده بود. آنها در خانهای بزرگ که برجک داشت زندگی میکردند. درست قبل از اینکه باباجون همهٔ پولِ خودش و اقوام ایرلندیِ آلونکنشینش را به باد بدهد و بگذارد برود آنور آب، مادرم یکی از چهار دختری بود که انتخاب شده بودند تا در جشنوارهٔ گل رُز بِوِرلیهیلز روی سکوی رژهٔ گل سوار شوند. موضوع رژهٔ گل رُز «پایان رنگینکمان» بود و با تحسین و تمجیدهای زیادی جایزهٔ آن سال را بُرد. بعدش مادر با جکی کوگَن آشنا شد. با هارولد لوید و مَریون دِیویس عکس گرفت که فیلمش، ملوان۴، روی کشتیِ باباجون فیلمبرداری شده بود. وقتی باباجون در سفر بود، مادرم و مادرش زندگیِ رؤیاییای داشتند، و گاهی روزهای متمادی نقش دو خواهر را بازی میکردند.
و آن ماشینها… همینطور که منتظر بودیم تا موتور رمبلِر خنک شود، مادرم در مورد ماشینهایشان برایم تعریف میکرد. میگفت باید آن ماشینها را میدیدم! باباجون یک فرانکلینِ روباز داشت. پسری که خودش کرایسلر کروک با بوق آهنگین داشت دنبال مادرم بود. و البته، بحث ماشینهای خانوادهٔ هِرناندِز هم بود، همسایههایی که پس از کشفِ نفت زیرِ مزرعهٔ کاکتوسشان از مکزیک به آنجا آمده بودند. خانوادهٔ بزرگی داشتند. هر وقت قرار بود همگی جایی بروند، دستهجمعی سوار پیِرس اَروزهای مشابهشان میشدند و کارناوال راه میانداختند.
قرار بود چنین اتفاقی هم برای ما بیفتد. مردم یوتا صبح فقیر از خواب بیدار میشدند و شب ثروتمند به خواب میرفتند. لازم نبود مهندس معدن یا معدنشناس باشید. تنها چیزی که نیاز داشتید یک گایگرسنج بود. ما بهسوی معادن اورانیوم میرفتیم؛ همانجایی که قرار بود مادرم کاری پیدا کند و حواسش به همهچیز باشد. وقتی فوتوفن کار را یاد گرفت، دنبال کشف و ثبت معدن خودش میرفت.
و تصمیم داشت وقتی پیدایش کرد، خوب همهچیز را جبران کند: سالهای بیگاری، سالهایی که ابتدا بستنیفروشی و نوشابهفروشی میکرد و بعد کارآموز منشیگری شد که چیزی جز بدبختی و جیب خالی برایش نداشت، و حتی گاهی وضع از این هم بدتر بود. مادرم قصد داشت ازهمپاشیدنِ خانوادهمان در پنج سال قبل را جبران کند، میخواست عوضِ بدبختیهایی را دربیاورد که بهخاطر رابطهٔ طولانی با مردی خشن تحمل کرده بود، و قصد داشت زمانِ ازدسترفته را جبران کند. من هم قصد داشتم به او کمک کنم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.