توضیحات
الکس میخائلیدس در رمان بیمار خاموش ، تلفیقی از ژانر جنایی و روانشناسی را به زیبایی به نمایش گذاشته ؛ این کتاب که در فهرست پرفروش ترین های نیویورک تایمز قرار دارد ، در مورد زن نقاشی ست که زندگی به ظاهر خوب و خوشی را با همسرش در خانه ای مجلل در لندن سپری می کند.
شخصیت اصلی رمان بیمار خاموش ، زنی نقاش به نام “آلیشیا” ست که همرا همسرش “گابریل” ، که عکاس موفق مد و فشن است در یکی از زیباترین خانه های لندن زندگی می کند .
در یک روز گرم تابستانی ، آلیشیا ،گابریل را با سیم به صندلی می بندد و با ضرب چند گلوله به سر و صورتش ، به طرز فجیعی او را به قتل می رساند ..!پلیس آلیشیا را در حالیکه با لباسی سفید بالای سر جنازه ایستاده ، چاقویی کنار پایش افتاده و رگ خودش را زده پیدا می کند . بعد از این ماجرا آلیشیا در یک بیمارستان روانی بستری می شود .
در آنجا او تحت درمان روانشناسی به نام “تئو” قرار می گیرد؛ ولی او در تمام بازجویی ها و مشاوره هایش ،حتی یک کلمه هم حرف نمی زند و هیچ چیزی از انگیزۀ قتل همسرش نمی گوید ؛ و اینجاست که خواننده در تعلیقی پر رمز و راز گیر می افتد .
داستان کلی این رمان،در پنج بخش توسط تئو و دفترچۀ خاطرات آلیشیا برای مخاطب بازگو می شود تا رفته رفته به فقدان های روحی این زن نقاش و چراییِ قتل همسرش پی ببریم …
خواندن رمان بیمار خاموش را به کسانی پیشنهاد می کنیم که :
علاقمند به داستان های جنایی،پر تعلیق و روانشناسانه هستند .
افتخارات رمان بیمار خاموش :
- در لیست پرفروش ترین های نیویورک تایمز
- دریافت جایزۀ گودریدز در بخش رمان های معمایی در سال 2019
- نامزد دریافت جایزۀ بهترین رمان اول نویسنده در سال 2019
نظر منتقدان در مورد کتاب بیمار خاموش :
- داستان پردازی هوشمندانه که با تعلیق واقعی همراه است .. رمانی که هرجهت استاندارد ها را رعایت کرده . (لی چایلد)
- کتاب بیمار خاموش شاید اولین اثری باشد که ظرافت و دقت استادانه در داستان نویسی دارد . (BBC)
تکه هایی از متن بیمار خاموش :
تئو رفت. تنها هستم. با نهایت سرعت این را مینویسم. زیاد وقت ندارم. در حالیکه هنوز جان دارم، باید این را بنویسم.
ابتدا فکر میکردم که دیوانهام. برایم آسانتر بود که فکر کنم دیوانهام، تا باور کنم که حقیقت این است. اما من دیوانه نیستم. نیستم.
نخستین بار که او را در اتاق درمان دیدم، مطمئن نبودم. چیز آشنایی در او دیدم، اما متفاوت… چشمانش را شناختم. نه از روی رنگش، از روی شکلش. از روی بوی سیگار و ژل پس از اصلاحش، طرز حرف زدنش، ریتم صحبت کردنش. اما نه از روی لحن صدایش که کمی فرق داشت. به همین دلیل مطمئن نبودم. اما دفعهٔ بعد که همدیگر را دیدیم، فهمیدم خودش است. کلماتی را گفت که دقیقاً در خانه گفته بود. آن کلمات مدام در خاطراتم زبانه میکشید:
«میخواهم به تو کمک کنم… میخواهم کمکت کنم تا همه چیز را عیان ببینی.»
همینکه این را شنیدم، چیزی در سرم جرقه زد و پازل ذهنیام کامل شد.
خودش بود.
چیزی در من زنده شد. نوعی غریزهٔ حیوانی وحشی. میخواستم او را بکشم. بکشم یا کشته شوم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.