توضیحات
اثر جذاب و خواندنیِ مهمان (همزادی از قلمروی ناشناخته) نوشتۀ مری داونینگ هان ،در ژانر ترسناک و توسط انتشارات پرتقال راهیِ بازار شده است . این کتاب، داستانی از یک دنیای فانتزی و پر از رمز و راز را به زیباییِ هرچه تمام روایت می کند . داستانی متفاوت و خواندنی از موجوداتی که بچه های زشت خود را با دزدیدن بچه های زیبای انسان ها معاوضه می کنند!
“خوش خو ها” موجوداتی خیالی هستند که برای راحت شدن از دست بچه های زشت و نق نقوی خود ،بچه های زیبا و خندان آدم های عادی را می دزدند ! یکی از این بچه های زیبا ،”توماس” نام دارد . او به تازگی در روستایی به دنیا آمده و مردم روستا از ترس خوشخو ها ،مدام راجب زشتی های توماس صحبت می کنند تا مبادا دزدیده شود!
پیرزنی که همه او را در روستا به چشم یک جادوگر می بینند،گردنبندی سحرآمیز به گردن توماس انداخته تا او را از شر خوش خوها حفاظت کند ؛ اما خواهر توماس که “مولی” نام دارد ، از گردنبند او خوشش آمده و به همین خاطر گردنبند جادویی را به مولی می دهد .
با در آوردن گردنبند ، توماس به طرز عجیبی غیب شده و بچه ای زشت و کریه جای او را می گیرد ؛ مولی نام این بچه ی زشت را “مهمان” می گذارد و از طرفی هم خودش را مقصر این اتفاق می داند . همین موضوع باعث می شود مولی سفری پرمخاطره را برای پیدا کردن برادر زیبا و مهربانش آغاز کند….
نظر منتقدان در مورد کتاب مهمان (همزادی از قلمروی ناشناخته) :
- “هان”،استاد وحشت سطح متوسط و مناسب نوجوانان … سریع،پر از تعلیق،داستانی غافل گیرکننده درباره ی پریان شیطانی و وفاداری در خانواده …کتابی سرگرم کننده و چندش آور (Kirkus Reviews)
- این کتاب، قهرمانی شایسته در دنیای داستان های عامیانه ی پریان است . پیچ و تاب های داستان … فرصت کافی برای افسانه های قدیمی فراهم می کندتا با نگرانی های اساسی بشریت درباره خانواده،رشد و نمو و شجاعت مخلوط شوند (Horn Book Magazine)
خواندن کتاب مهمان (همزادی از قلمروی ناشناخته) را به کسانی پیشنهاد می کنیم که :
حداقل 14 سال سن داشته و طرفدار ژانر فانتزی و ترسناک هستند .
تکه هایی از کتاب مهمان (همزادی از قلمروی ناشناخته) :
مهمان تقریباً درجا خوابش برد؛ ولی من با چشمهای نیمهباز آیدان را میپاییدم. مطمئن بودم او هم داشت همین کار را میکرد. به او اعتماد نداشتم و او هم به من اعتماد نداشت. کاش میشد مادوگ آن طرف آتش خوابیده بود و آیدان اینجا نبود.
روز بعد هم مثل همیشه گذشت. از تپههای سنگلاخی و خطرناک بالا و پایین رفتیم، باران توی صورتمان میزد، باد با شدت هرچه تمامتر میوزید و مگسکها نیشمان میزدند. واقعاً شرایط طاقتفرسایی بود و پاهایم هم از اینکه مدام سعی میکردم پابهپای آیدان راه بروم، بدجور درد گرفته بود. مهمان دستم را چسبیده بود و از سرعتم کم میکرد. آیدان گاهی وقتها با بیحوصلگی تمام میایستاد و منتظرمان میشد.
بادی شدید، صدای درختان اطرافمان را درآورده بود. درختها به اینسو و آنسو میرفتند، شاخوبرگهایشان به غژغژ و خشخش میافتاد و انگار میگفتند: برگردید. از این سرزمین برید. شما به اینجا تعلق ندارید. اینجا جای شما نیست.
آیدان جلوجلو میرفت و من هم که روی سربالایی یک تپه کم آورده بودم، مهمان را هرطور بود، با خودم میکشیدم.
مدام زیر لب تکرار میکرد: «جای بدیه.»
به او گفتم: «هیس! داری من رو میترسونی.»









دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.