توضیحات
تینا سیلیگ ، نویسنده ی کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم دکتریِ عصب شناسی از دانشگاه استنفورد دارد و دوره های آموزشی زیادی در زمینه ی کارآفرینی و نوآوری برگزار کرده است .
یکی از سوالات او در دانشگاه استنفورد از دانشجویان این بود : اگر کل چیزی که داشتید پنج دلار و دو ساعت وقت بود ، چه می کردید ؟ به دانشجویان گفته شده بود هرچقدر بخواهند می تواندد راجب آن برنامه ریزی کنند اما از زمان باز کردن پاکت حاوی پنج دلار ، فقط دوساعت وقت دارند پول سازی کنند !
اگر شما بودید چه کاری می کردید ؟
در کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم ، ماجراها و چالش های این سوال را می خوانید و در نهایت بهترین راه حل را یاد خواهید گرفت . این کتاب به شما کمک خواهد کرد از لیمو (مشکل) ، لیموناد (فرصت) بسازید ، بتوانید جایگاه واقعی خود در جامعه را پیدا کنید و نهایتاً به یک خودشناسی و تغییر بزرگ برسید .
خواندن کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم را به کسانی پیشنهاد می کنیم که :
تازه می خواهند وارد جامعه شوند و به دنبال اهداف بزرگ هستند ؛ بسیاری از جوانان و دانشجویان با خواندن این کتاب و توصیه های تینا سیلیگ توانسته اند راحت تر مسیر خود را پیدا کنند .
نظر منتقدان درمورد کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم :
- کتابی بسیار موردنیاز برای هرکسی که می خواهد تأثیر موردنظر خود را بر جهان بگذارد . (Barnes & Noble)
- راهنمایی عالی برای حرکت در مسیرهایی هیجان انگیزتر ،خلاقانه تر و رضایت بخش تر . (Jim Adams)
بهترین جملات کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم :
- ایدهها شبیه کودک هستند؛ زیرا همه فکر میکنند آنها بامزهاند، بنابراین وقتی دارید دربارهی ایدههای خود قضاوت میکنید، بیغرض باشید.
- بیشتر اوقات داشتن اهداف بزرگ، آسانتر از داشتن اهداف کوچک است. برای رسیدن به اهداف کوچک، راههای خیلی مشخصی وجود دارد و بسیاری از راهها ممکن است به خطا بروند؛ اما معمولاً با داشتن اهداف بزرگ، منابع بیشتری در اختیار دارید، و ضمناً برای دستیابی به آنها راههای بیشتری وجود دارد.
- مشکلات و فرصتها فراواناند، فقط منتظرند کسی بخواهد راهحلهای بدیع برایشان پیدا کند.
- تمام رفتارهای انسانی را میتوان بهشکل سازگاری شخص با خودش، یعنی استخر ژنها، یا سازگاری با جامعه در مقیاس بزرگ دانست.
تکه هایی از متن کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم :
معمولاً موقع ارائهی سخنرانی کفش کتانی نمیپوشم؛ اما امروز صبح انگشت پایم خیلی بد آسیب دید. این تصادف نهتنها به من بهانهای داد که کفشهای راحتترم را بپوشم، بلکه تشویقم کرد دربارهی فرصتهای پنهان از دید، فکر کنم، یعنی نمونههای زیادی از شرکتهای درحالشکوفایی که از ناامیدیهای دردناک سر بلند کردهاند. این همان چیزی است که کارآفرینها انجام میدهند! آنها امکانهایی را میبینند که دیگران مشکل میبینند. اسلک، این بستر پیامرسانیِ بهشدت موفق، از دل یک شرکت روبهزوال بازیهای رایانهای درآمد و رشد کرد. حتی بااینکه این بازی نگرفت، ابزار پیامرسانی که از آن استفاده میکرد یک موفقیت بود. اینستاگرام هم همینطور بود و از یک اپلیکیشن شکستخوردهی وب بیرون آمد. بنیانگذاران آن کوین سیستروم و مایک کریگر، محصول ابتدایی خودشان یعنی بربن را دور انداختند، محصولی که قرار بود کمک کند دوستان با هم در ارتباط باشند. درنهایت تمام تلاش آنها معطوف به مشخصهی بهاشتراکگذاری عکس درون این اپلیکیشن شد. انگشت مصدوم من هم نوعی یادآور دردناک است که میگوید باید به پتانسیلهای موجود در دستاندازها توجه کنیم.
فهرست مطالب :
- فصل یک: یکی بخر، دو تا ببر
- فصل دو: سیرک وارونه
- فصل سه: یا لباس شنا یا مرگ
- فصل چهار: لطفاً کیف پولتان را دربیاورید
- فصل پنج: چاشنی اسرارآمیز سیلیکان ولی
- فصل شش: تلاطم پیش رو
- فصل هفت: به هیچ وجه… ، مهندسی مال دخترهاست
- فصل هشت: تبدیل لیموناد به هلیکوپتر
- فصل نه: زرنگ هستید یا درستکار؟
- فصل ده: هدف را دور تیر نقاشی کنید
- فصل یازده: این هم در امتحان میآید؟
- فصل دوازده: یافتههای تجربی
- نامهی نویسنده









دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.