توضیحات
کتاب عمیق و تاریک و خطرناک ، نوشتۀ مری داونینگ هان ، با فضایی رعب انگیز ، در مورد دختر 13 ساله ای به نام “الی” و سرگذشت عجیب و رازآلود خانواده اش است . همه چیز از یک عکس ساده ولی سؤال برانگیز شروع شد و کم کم تکه های این پازل ترسناک کنار هم قرار گرفت .
داستان این کتاب جذاب و پرافتخار ، از جایی آغاز می شود که الی تصادفاً چشمش به یک عکس خانوادگی می افتد . در آن عکس ، مادر الی ، خاله اش و یک شخص سوم مجهول حضور داشتند که از قضا چهرۀ این شخص سوم مخدوش شده ! اینجاست که ذهن الی به شدت مشغول می شود .
مدتی می گذرد و الی تصمیم می گیرد تابستان را کنار خاله و دخترخالۀ کوچولویش بگذرانند. در این بین او با دختر غرغرویی به نام “سیسی” آشنا می شود که مدام از شخصی به نام “ترسا”حرف می زند که بطور عجیب و ترسناکی غرق شده و جسد بی جانش هیچوقت پیدا نشده ! وقتی الی این ماجرا را می شنود ابتدا اصلاً باور نمی کند ولی کمی که می گذرد ، نام ترسا او را به یاد همان شخص مجهول توی عکس می اندازد !
اما چه ارتباطی میان مفقود شدن ترسا و مادر و خالۀ الی وجود دارد ..؟! این سؤالی ست که الی سعی دارد به هر قیمتی شده ،پاسخش را پیدا کند.
خواندن رمان عمیق و تاریک و خطرناک را به کسانی پیشنهاد می کنیم که :
حداقل 12 سال سن داشته باشند و از رمان هایی با ژانر جنایی و فضای ترسناک و تاریک خوششان بیاید .
افتخارات رمان عمیق و تاریک و خطرناک:
- برندۀ جایزۀ Maud Hart Lovelace Book
- برندۀ جایزۀ مارک تواین برای بهترین داستان جوانان
- برندۀ جایزۀ گرند کنیون
نظر منتقدان در مورد رمان عمیق و تاریک و خطرناک:
- مری داونینگ هاندر این داستان ماورایی ، در اوج توانایی های خود قرار دارد . (Barnes & Noble)
- یک داستان اسرارآمیز کلاسیک که تماماً از تعلیق و معما برخاسته است . (School Library Journal)
- یک داستان ارواح رعب انگیز و پراز تعلیق که سرشار از اسرار خانوادگی است. (Booklist)
تکه هایی از متن کتاب عمیق و تاریک و خطرناک:
دالسی که رفت، اِما نشست روی تخت و من را تماشا کرد که داشتم وسیلههایم را میگذاشتم توی کشوهای میزتحریر. پرسید: «خاله کلر با مامان قهره؟ واسه همین قبل از رفتن نیومد پایین دیدنمون؟»
سرم را تکان دادم. گفتم: «مامانم سردردهای وحشتناکی میگیره. بهش میگن میگرن. وقتی سرش خیلی درد کنه، از روی تختش بلند نمیشه و با کسی هم حرف نمیزنه.»
«طفلکی خاله کلر!» اِما آقاخرسهٔ پشمالو را نوازش کرد. «فردا براش یه کارتپستال درست میکنم و روش مینویسم امیدوارم زودتر بهتر شی. از طرف من و آقاخرسه. خوشش میآد؟»
به پهنای صورتم خندیدم. «خیلی از کارتپستال خوشش میآد، بهخصوص اگه از طرف تو باشه.»
اِما متفکرانه نگاهم کرد. «خاله کلر از دریاچه خوشش نمیآد، نه؟ نزدیک بود نذاره تو با من و مامان بیای.»
یک لنگهٔ پنجره را باز کردم و خم شدم بیرون تا دریاچه را نگاه کنم. سیارهٔ عطارد آمده بود پایینتر و شده بود همنشین ماهِ نیمه، ولی هنوز آنقدر نور داشت که افق را نمایان کند؛ خطی تیره مقابل غروبی صورتی که رنگ میباخت.
گفتم: «مامانم از آب میترسه. تا حالا ندیدهام بره شنا. حتی یه بار. حتی وقتی من رو میبرد کلاس شنا، مینشست روی چمنها و تماشام میکرد. مامانهای دیگه همهشون با بچههاشون میاومدن توی آب، ولی مامان من نه.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.